Thursday, March 17, 2011

تاريکي ماندگار نيست

مامان " مامان " ____ مادر از خواب برمی خيزد و می گوید : چیه عزیزم ؟ چشمهای کم فروغش گوشه گوشه اتاق را می جوید بلکه جگر گوشه اش را ببیند . بعد از لحظه ای اشکهای مادر سرازیر مي شود . روز لعنتی دوباره شروع شده . مادر مشغول صبحانه درست کردن می شود و بقیه هم بعد از بیدار شدن و شستن دست و رو به سر میز صبحانه می آیند. نگاه پدر به یک استکان چایی اضافه روی میز می افتد و صبحانه نخورده از سر میز می رود تا بغضش را جای دیگر خالی کند و گریه اش را نبینند و بقیه برای رعایت حال مادر به روی خودشان نمی آورند . بعد از صبحانه و رفتن همه" مادر مطابق روزهای گذشته به اتاق آخری می رود . در می زند و با گریه می گوید عزیزم مادرت اومده . بیام تو ؟ مطابق روزهای پیش جوابی نمی شنود . در را باز می کند و وارد اتاق می شود . عکس جگر گوشه اش را می بیند که مدتیست نوار سیاه رنگی به گوشه آن چسبیده . عکس را در آغوش می گیرد و گریه کنان می گوید : ما رو تنها گذاشتی ؟ نمی گی مامان بدون تو چی کار بکنه ؟ نمی گی مامانت دلش برات تنگ شده ؟ و با صدای بلند و با گریه ادامه می دهد : نگفتم اینا رحم ندارن ؟ دیدی چه به سرمون آوردند ؟ آخه چه جوری دلشون اومد ؟ گناه بچه من چی بود ؟ چرا ؟ خدایا چرا ؟ چرااااااا ؟ . بعد از مدتی مادر از حال می رود ./////// مامان " مامان " ____ مادر چشمهایش را باز می کند و جگر گوشه اش را می بیند . فرزندش را در آغوش می کشد و شروع به گریه می کند . فرزندش می گوید : مامان جان منم دلم خیلی برات تنگ شده . مامان جان بی تابی نکن . تاریکی ماندگار نیست