زن از در خانه بیرون آمد. باد سرد موذیانه ای می وزید ولی زن سردی هوا را حس نمی کرد و با چشمانی پر امید با ساکی از خوراکی و میوه به ملاقات شوهرش می رفت . شهر سیاه پوش شده بود و پارچه های سیاه در کوچه و خیابان دیده می شد . اتوبوس سرانجام آمد و لبخندی بر لبان ترک خورده زن نقش بست . سوار اتوبوس شد اما جایی برای نشستن نبود . با هر تکان اتوبوس زن نحیف به طرفی می رفت اما خوشحال بود چون بعد از مدتها قرار بود شوهرش را ببیند . صحبت دختر بچه ای با مادرش توجه زن را جلب کرد . دختر : مامان مگه ما یه ماه پیش عزاداری نکردیم چرا دوباره باید عزا بگیریم ؟ مادر: آخه اربعین امام حسینه. دختر: اربعین چیه ؟ مادر: یعنی چهل روز از شهادت امام حسین گذشته. دختر: امام حسین مگه تازه مرده؟ مادر: نه 1400 سال پیش شهید شده. دختر: خب چهل روز که نگذشته " پس اربعین چرا میگیرند؟ مادر: بلند شو باید پیاده بشیم . ....... بعد از تعویض چند اتوبوس زن سرانجام به مقصدش رسید . روبرویش درب آهنی بزرگی قرار داشت .زن لبخندی زد و با ساک خوراکی و میوه داخل شد . ............. بعد از نیم ساعت زن بیرون آمد............... باد سرد موذیانه ای می وزید و زن این بار با تمام وجودش سردی هوا را حس می کرد با چشمانی خیس در حالیکه زانوهایش سست شده بود روی زمین نشست . تلفنش زنگ خورد ولی زن جرات پاسخ دادن نداشت . بعد از مدتی سربازی از داخل بیرون آمد و ساک زن را جلویش انداخت و گفت :ساکتو بردار و برو اینجا جای نشستن نیست زودباش . زن نگاهی به ساک خوراکی انداخت و اشکش سرازیر شد . شهر سیاه پوش شده بود و زن پیش خود می گفت فردا همه سیاه می پوشند و من هم باید سیاه بپوشم . سیاه ولی نه برای اربعین
No comments:
Post a Comment