Thursday, January 27, 2011

او فهميد که

نور شدید ماشین چشمانش را آزار داد . صدای شدیدی آمد و درد عجیبی را حس کرد . ناگهان همه جا تاریک شد. ....... صدای بچه اش را شنید : بابا یه کاپیشن نو برام میخری ؟ آخه آستینهای کاپیشنم پوسیده شده و جلوی دوستام خجالت می کشم. سال پیش هم که قول دادی ولی نخریدی . ....... بوی سوختگی به مشامش رسید اما همه جا تاریک بود و جایی را نمی دید. ناگهان دوباره صدایی شنید. صدای زنش بود : پس فردا برادرم از شهرستان میاد و وقت دکتر داره " گوشت نداریم نمیشه که بعد سالی اومده خونمون براش نیمرو درست کنم . همهمه شدیدی صدای زنش را قطع کرد. ....... از میان صداهای مختلف "صدای گرم و مهربانی او را جذب کرد . صدای مادر پيرش بود : سلام پسرم . به خدا شرمنده ام می دونم تو هم دستت خاليه ولی پدرت حالش خرابه آخه داروهاش تموم شده و پول نداریم . ....... ناگهان همه جا روشن شد. احساس سبکی کرد و دیگر خسته نبود. جوی خون جریان داشت . ....... بالای سر خودش رسید . او فهمید که

No comments:

Post a Comment