دیگر رود او را صدا نمی زد و او خسته شده بود از بودن و آن همه صداهای
گوشخراش که هر روز در سرش بلندتر و بلندتر می شد . در میان صداهای سرش دنبال صدای رود
می گشت و افسوس می خورد که انگار رود او را فراموش کرده بود . پیش تر هر بار که آن
آواهای نخراشیده در سرش شروع می شد ، رود او را به سوی خویش فرا می خواند و از او
می خواست که به وی بپیوندد ؛ ولی این بار خبری از رود نبود . هر روز صداها بیشتر و
بلندتر می شد تا سرانجام تصمیم گرفت که پیش رود برود و از شر صداها راحت گردد . شب
بی آنکه کسی متوجه شود از خانه بیرون زد و به سمت رود حرکت کرد . در راه مرتب به
عقب نگاه می انداخت ؛ شاید انتظار داشت که کسی او را صدا زند و از رفتن منصرف سازد
، ولی انگار همه خواب بودند . به نزدیکیهای رود رسید . پیش از آن ، هر بار که نزدیک
رود می شد رود حضورش را حس می کرد و او را صدا می زند و به آغوشش فرا می خواند ، اما این بار صدایی
از رود نمی آمد . سرانجام به رود رسید اما گویی رود متوجه او نشده بود . رود آرام
و بی اعتنا بود . به رود گفت چرا دیگر مرا صدا نمی زنی ؟ من آمده ام به تو بپیوندم
، مگر همین را نمی خواستی ؟ رود همچنان ساکت بود . از کوره در رفت و سنگی را برداشت
و به سمت رود انداخت و گفت کری ؟ نمی شنوی و نمی بینی مرا ؟ رود خنده ای کرد و گفت
می دانی چرا دیگر تو را صدا نمی زنم . گفت چرا ؟ رود گفت چون تو برای رفتن و
پیوستن به من آماده نیستی ؛ هیچ وقت آماده نبودی . مگر نه اینکه چندین بار به پیش
من آمدی ولی در آخرین لحظه دعوتم را رد کردی و پشیمان شدی . مگر آخرین بار نگفتی
که دیگر به پیش من نمی آیی . پس چطور شده که دوباره آمدی ؟! تو هر دفعه وانمود می
کردی که خواسته مرا پذیرفته ای ولی در آخرین لحظه مرا نا امید می ساختی و می رفتی .
من از تو نا امید شده ام و برای همین دیگر تو را صدا نمی زنم . حالا برگرد به خانه
و مرا فراموش کن . از حرفهای رود به خشم آمد و گفت این بار با دفعات پیش فرق دارد و
من بی آنکه صدایم بزنی به نزدت آمدم پس بگذار به تو بپیوندم . رود گفت نمی شود .
برگرد خانه . به گریه افتاد و گریه کنان به رود گفت خواهش می کنم بگذار بیایم دیگر
طاقت صداهای سرم را ندارم . رود با لحن ملایم تری گفت حقیقت این است که من از
ابتدا تو را اشتباهی صدا زدم . تو نمی توانی به من بپیوندی . واقعیت را بپذیر و به
خانه برگرد .
وقتی دید التماسهایش بی فایده
است ناگهان خود را به داخل رود پرتاب کرد . رود سعی می کرد او را از خود بیرون کند ولی او به مرکز رود می رفت . به رود
گفت به آبشار که برسیم به هم خواهیم پیوست پس مرا از خود مران . همراه رود مسیر
کوتاهی را پیمود و تلاش رود نتیجه نداد . نزدیک آبشار شدند . رود گفت تو نمی توانی
با من بیایی به کناره ام برو و از من فاصله بگیر . به رود گفت هرگز این کار را
نخواهم کرد و باید مرا ببری . سرانجام از آبشار به پایین پرتاب شد .
سکوتی لذت بخش او را فرا گرفت . دیگر از صداهای گوشخراش سرش خبری نبود
. صدای شرشر آب رود گوشهایش را نوازش می داد . پس از مدتی رود به آرامی او را صدا
زد و گفت مرا ببخش . مرا ببخش . به رود گفت بخشش برای چه ؟ تازه به آرامش رسیدم . رود
گفت چشمانت را باز کن و مرا ببخش . چشمانش را باز کرد و دید که به کنار رود آمده و
بر روی خشکی قرار دارد . خشکش زد . دوباره صداهای ناهنجار سرش شروع شد . گریه اش
گرفت و شروع کرد به رود دشنام دادن . به رود گفت چرا ؟ من تو نبودی که این وسوسه را
به جانم انداختی ؟ اینبار چرا ؟ رود گفت همانطور که گفتم انتخاب تو اشتباه بود .
برو و هرگز به نزد من نیا ؛ من دیگر تو را با خود نمی برم و رود دیگر با او سخن
نگفت .
پس از گریه فراوان و دشنام
گویی ، رود را ترک کرد و به سوی خانه قدم نهاد . در راه صداهای سرش بیشتر و بیشتر می
شد . با خود گفت من که دیگر طاقت این صداها را ندارم چرا به رود ناسزا گفتم و پلهای
پشت سرم را خراب کردم پس باید برگردم و از رود معذرت بخواهم و هر طور شده او را
راضی نمایم .
اینچنین شد که دوباره به سمت رود
رفت . نزدیک رود که شد صدای صحبت رود به گوشش رسید . پشت درختان رفت و پنهانی به
چند قدمی رود نزدیک شد . زنی را دید که با رود در حال صحبت بود . رود به زن گفت دیگر
گریه نکن و برگرد خانه . چندین ماه است که آسایش برایم نگذاشتی . همانطور که قول
داده بودم صدایش نزدم و امروز هم او را نبردم . خیالت راحت باشد ؛ او را نخواهم
برد . حالا هم گریه بس است . برگرد به خانه
. زن از رود خداحافظی کرد و برگشت . وقتی صورت زن را زیر نور مهتاب دید ، ناگهان
پاهایش سست شد و بی اختیار روی زمین نشست . آن زن مادرش بود .
بعد از چند ساعت بلند شد و به سمت خانه راه افتاد . در راه شاید فکر می کرد ؛ فکر می کرد به چگونه کنار آمدن با صداهای سرش و
فراموش کردن . فراموش کردن صدای رود . دیگر از رود دلگیر نبود
No comments:
Post a Comment