فرزند به داخل اتاق می آید . فرزند: عیدت مبارک . مادر: عید تو هم مبارک عزیزم . مادر او را بغل می کند و می بوسد . مادر: چرا این قدر سرد هستی ؟ . فرزند: هوای بیرون خیلی سرده . مادر: بیا بشین کنار بخاری تا گرمت بشه . فرزند کنار بخاری می نشیند و لبخندی به مادر میزند . مادر لبخندش را با تبسمی پاسخ می دهد و می گوید: جای پدرت خالی ، کاش اون هم الان پیش ما بود . دیگه حساب عیدهایی که از رفتنش گذشته از دستم خارج شده . نمی دونم الان می تونه ما رو ببینه یا نه . فرزند: حتما ما رو می بینه و دلش برامون تنگ شده . فرزند ادامه می دهد: مامان لباس سیاه چرا پوشیدی . برو اون لباس سبز قدیمیه رو بپوش همونی که بابا آخرین بار برات خریده بود . مادر: هیچوقت دلم نیومد بپوشمش . اون لباسو بابات برای عید خرید ولی خودش قبل عید رفت . راستی قضیه اون لباس رو تو از کجا می دونی ؟ فرزند: بابا خودش بهم گفت . مادر: خوابشو دیدی ؟ فرزند : شاید . راستی مامان خیلی خسته ای برو یه کم استراحت کن . مادر: باشه . تو هم بیرون نرو سرما می خوری ./ مادر در خواب است . عکس فرزند نیز بالای سرش . با روبان مشکی
No comments:
Post a Comment