همیشه عاشق باران بودم و اینکه بدون چتر زیر باران قدم بزنم . اما آن شب هیچ چیز زیبا نبود، حتی قطره های باران . هر چه به خیابان نزدیکتر می شدم پاهایم سست و قدمهایم لرزانتر می شد . صدای ماشینها ترس را در وجودم بیشتر می کرد ، اما باید می رفتم . به خیابان رسیدم ، روبه روی پل عابر پیاده . با خودم گفتم همیشه می گفتن از روی پل عابر رد بشید تا براتون اتفاقی نیافته اما .. . از پله های پل بالا رفتم . با هر پله فرسنگها از کف زمین دور می شدم . انگار هر پله چندین متر ارتفاع داشت . به پاگرد پل که رسیدم ، عرق سراسر وجودم نشسته بود . کمی ایستادم . هیچ کسی آن نزدیکیها نبود . گفتم باید تا آخرش بروم . ادامه دادم و بالای پل رفتم . نگاهم به قسمتی از پل که نرده نداشت افتاد ، آخرین مختصات جغرافیایی برای من . به راههای بسیاری فکر کرده بودم اما امروز که ازین پل رد شدم ، دیدم که پل رو طویلتر کرده اند ولی هنوز نرده های قسمت تازه اضافه شده رو جوش ندادن . همان موقع گفتم این بهترین راهه و این پل هم بهترین فرصت من برای رهایی . بهترین فرصت برای حادثه جلوه دادن لحظه آخرم . حادثه برای نبودن پرسشهای بی جواب خانواده . پرسشهایی که خودم هم جواب منطقی برایشان نداشتم . به قسمت بدون نرده پل رفتم . پاهایم تاب نیاورد . نشستم . صداهای اطراف مانند شلاق به مغزم می خورد ، گویی محتویات مغزم بیرون از کاسه سرم بود . افکار مختلف مثل فیلم از جلوی چشمانم رد می شد . به خودم گفتم بلند شو و قدم آخر رو بردار . با قدمهای لرزان بلند شدم . به جلو رفتم . سرعت ماشینها برایم غیر طبیعی شده بود . فقط یک لحظه مانده بود تا رهایی . یک لحظه . نگاهی به پایین انداختم . نفسم بند آمد . چشمانم را بستم . می خواستم به جلو حرکت کنم ولی نتوانستم . آری نتوانستم قدم آخر را بردارم . چشمانم را باز کردم . می خواستم فریاد بزنم ولی بغض اجازه نداد . قدم آخر من برداشته نشد ، چون.......
No comments:
Post a Comment