Monday, June 20, 2011

خدا جان ، ازت دلگیرم

سلولش تاریک بود اما نه برای او که چشمانش به تاریکی عادت پیدا کرده بود . سلولش آنقدر سرد بود که انگار روی یخ  یا برف جمع نشسته . زانوانش را میان دستانش گرفت و تلاش کرد یاد روزهای خوب بیافتد . روزهایی که کنار بخاری می نشست و همراه خانواده اش چایی می خوردند و پدرش شروع به صحبت از گذشته ها می کرد . شکمش صدایی کرد ، گرسنه بود ولی غذا نخورده بود . یاد صحبت پدرش افتاد که می گفت > اگه گرسنه باشی سنگ هم می خوری > اما حرف پدر اشتباه از آب درآمد ، او گرسنه بود و غذا از گلویش پایین نمی رفت .  مورچه ای پایش را گاز گرفت . مورچه را گرفت ، لبخندی زد و گفت مورچه های اینجا هم به من رحم نکردند . مورچه را جلوی درب سلول رها کرد و گفت خوش به حالت چه ساده آزاد شدی . دوباره کنج سلول نشست و به فکر فرو رفت . یاد مادرش افتاد آخرین باری که به ملاقاتش آمده بود و او که از دیدن مادرش متعجب شده بود . متعجب از چین و چروکهای جدید و لاغری بیش از حد مادر . گویی که مادرش  در زندان بوده ، نه او  . یاد گریه های مادرش افتاد و یاد بغض خودش که سعی می کرد فرو بخورد ولی نتوانسته بود . یاد لحظه ای افتاد که می خواست بخندد ، ولی از ترس دندان شکسته اش و ناراحتی بیشتر مادرش ، نخندید . یک لحظه با خودش گفت کاش می خندیدم . ....... . ناگهان درب سلولش باز شد و ملاقات او با مادرش در عالم خیال به پایان رسید . او را به محوطه زندان بردند . هوا نیمه تاریک بود . بعد از مدتها آسمان را دید ، آسمان ابری ، که هیچ ستاره ای نداشت . چشمش به طناب دار افتاد و یاد حرف پدرش افتاد که همیشه می گفت سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمی ره . یاد حرف مادرش افتاد که می گفت تو که کسی رو نکشتی و کاری نکردی مگه میشه  اعدام بشی؟! خیالت راحت باشه پسرم وکیلت گفته حکم اعدام تو  برای ترساندن است و اجرا نمی کنند . آهی کشید . حکم را خواندند .  فردی جلو آمد و به او گفت صحبتی داری یا نه ؟ وصیت نامه نوشتی ؟  به مامور نگاهی انداخت و گفت فقط جسدم را تحویل خانواده ام بدهید و خواهشا اذیتشان نکنید . .......  او را به پای چوبه دار بردند . سعی می کرد علی رغم سست شدن پاهایش ، قدمهای آخر را محکم بردارد .  به روی سکوی مخصوص رفت . طناب را به گردنش انداختند . طناب را سفت کردند ، طوری که قبل از خالی کردن زیر پایش ، احساس خفگی به او دست داد . آخرین لحظه اش بود . آخرین لحظه از زندگی . زندگی که خدا به او داده بود اما توسط جانوران در حال ستاندن .  سرش را بالا گرفت و به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت : خدا جان ازت دلگیرم .

No comments:

Post a Comment