Sunday, January 30, 2011

چرا سازمان مجاهدين منحوس است

ما از کشته شدن هموطنانمان ناراحت می شویم حتی اگر عقیده ای کاملا متفاوت با ما داشته باشند . ما از ظلم ناحق به هموطنانمان ناراحت می شویم حتی اگر عقیده ای کاملا متفاوت با ما داشته باشند . اما ناراحتی بیشتر از این است که افرادی چون مسعود و مریم رجوی هموطنان گمراه ما را بخاطر مقاصد توهم آلود خود به کشتن می دهند . رجوی و خمینی دو لبه یک شمشیر هستند و دارای وجه تشابهات بسیار در دیکتاتوری" . اما بزرگترین وجه تشابه رجوی و خمینی در سوء استفاده از پیروان خود می باشد . خمینی با تبلیغات کاذب بسیاری از جوانان کشور را چه قبل و چه حین جنگ به کشتن داد و رجوی هم همچنان افراد گمراه و زخم خورده را قربانی اهداف خود و سازمانی می کند که سالهاست سوخته اما رجوی حاضر به جمع کردن خاکستر آن نیست . آری گروهی که تحت تاثیر بیگانه قدرت گرفت و با خمینی همکاری کرد توسط رجوی از بیراهه اي که قرار داشت به قعر دره سقوط کرد و از دامان یک ديکتاتور به دامان ديکتاتور دیگری چون صدام پناه برد تا برای همیشه بسوزد و نابود گردد اما افسوس که این خاکستر همچنان باعث قربانی شدن هموطنانمان می شود . باشد که روزی هموطنان گمراه به خود آیند و برای خود و انسان بودن خود ارزش قائل شوند نه اینکه ملعبه سردمداران خود باشند و تحت تاثیر آنان روزی خود را به آتش بکشند و روزی بخاطر توهم رهبران فاسدشان و نه برای آزادی خود را به کشتن دهند

Thursday, January 27, 2011

او فهميد که

نور شدید ماشین چشمانش را آزار داد . صدای شدیدی آمد و درد عجیبی را حس کرد . ناگهان همه جا تاریک شد. ....... صدای بچه اش را شنید : بابا یه کاپیشن نو برام میخری ؟ آخه آستینهای کاپیشنم پوسیده شده و جلوی دوستام خجالت می کشم. سال پیش هم که قول دادی ولی نخریدی . ....... بوی سوختگی به مشامش رسید اما همه جا تاریک بود و جایی را نمی دید. ناگهان دوباره صدایی شنید. صدای زنش بود : پس فردا برادرم از شهرستان میاد و وقت دکتر داره " گوشت نداریم نمیشه که بعد سالی اومده خونمون براش نیمرو درست کنم . همهمه شدیدی صدای زنش را قطع کرد. ....... از میان صداهای مختلف "صدای گرم و مهربانی او را جذب کرد . صدای مادر پيرش بود : سلام پسرم . به خدا شرمنده ام می دونم تو هم دستت خاليه ولی پدرت حالش خرابه آخه داروهاش تموم شده و پول نداریم . ....... ناگهان همه جا روشن شد. احساس سبکی کرد و دیگر خسته نبود. جوی خون جریان داشت . ....... بالای سر خودش رسید . او فهمید که

Tuesday, January 25, 2011

سياه ولي نه براي اربعين

زن از در خانه بیرون آمد. باد سرد موذیانه ای می وزید ولی زن سردی هوا را حس نمی کرد و با چشمانی پر امید با ساکی از خوراکی و میوه به ملاقات شوهرش می رفت . شهر سیاه پوش شده بود و پارچه های سیاه در کوچه و خیابان دیده می شد . اتوبوس سرانجام آمد و لبخندی بر لبان ترک خورده زن نقش بست . سوار اتوبوس شد اما جایی برای نشستن نبود . با هر تکان اتوبوس زن نحیف به طرفی می رفت اما خوشحال بود چون بعد از مدتها قرار بود شوهرش را ببیند . صحبت دختر بچه ای با مادرش توجه زن را جلب کرد . دختر : مامان مگه ما یه ماه پیش عزاداری نکردیم چرا دوباره باید عزا بگیریم ؟ مادر: آخه اربعین امام حسینه. دختر: اربعین چیه ؟ مادر: یعنی چهل روز از شهادت امام حسین گذشته. دختر: امام حسین مگه تازه مرده؟ مادر: نه 1400 سال پیش شهید شده. دختر: خب چهل روز که نگذشته " پس اربعین چرا میگیرند؟ مادر: بلند شو باید پیاده بشیم . ....... بعد از تعویض چند اتوبوس زن سرانجام به مقصدش رسید . روبرویش درب آهنی بزرگی قرار داشت .زن لبخندی زد و با ساک خوراکی و میوه داخل شد . ............. بعد از نیم ساعت زن بیرون آمد............... باد سرد موذیانه ای می وزید و زن این بار با تمام وجودش سردی هوا را حس می کرد با چشمانی خیس در حالیکه زانوهایش سست شده بود روی زمین نشست . تلفنش زنگ خورد ولی زن جرات پاسخ دادن نداشت . بعد از مدتی سربازی از داخل بیرون آمد و ساک زن را جلویش انداخت و گفت :ساکتو بردار و برو اینجا جای نشستن نیست زودباش . زن نگاهی به ساک خوراکی انداخت و اشکش سرازیر شد . شهر سیاه پوش شده بود و زن پیش خود می گفت فردا همه سیاه می پوشند و من هم باید سیاه بپوشم . سیاه ولی نه برای اربعین

اصلاحات و شنگول و منگول

یکی بود یکی نبود . غیر از خدا و جنتی هیچکس نبود . یه روز ننه بزی که رفته بود یارانه نقدی رو بگیره تا لااقل یکی از قبض های آب و برق رو بده " گرگ خون آشام اومد سروقت شنگول و منگول و حبه انگور . گرگه در زد و گفت منم ننتون . شنگول از چشمی در نگاه کرد و گفت وای گرگه اومده سراغ ما دیروزم رفته بود خونه همسایه و همشون رو خورده بود لابد الانم میخواد ما رو بکشه و بخوره .شنگول و منگول و حبه انگور جیغ کشیدند و گفتند گرگ جانی خر خودتی عمرا در رو باز کنیم . گرگه دوباره در زد و گفت ما با هم همسایه هستیم منم از همین الان دیگه گوشت قرمز نمیخورم دکتر گفته نخورم . الانم اومدم بگم ننه بزی افتاده توی چاه منم نمیتونم تنهایی درش بیارم و همه باهم بریم نجاتش بدیم . منگول گفت وای ننه بزی اوفتاده تو چاه حبه بپر در رو باز کن . شنگول گفت نه در رو باز نکنید گرگه دروغ میگه و میخواد دهنمون رو سرویس کنه و میکشتمون . منگول گفت اولا دیروز گوشت خورده و سیره دوما دکتر هم که بهش گفته دیگه گوشت نخوره و بیایید نیمه پر فنجون رو ببینید و گرگ هم اصلاح پذیره . از شنگول مخالفت و از منگول اصرار تا اینکه آخر سر قرار شد یکیشون با گرگه بره ببینه راست میگه یا نه . گرگه چند قدم عقب رقت و حبه انگور رفت بیرون خونه . شنگول و منگول هم از پنجره نگاه میکردند . گرگه اومد جلو و حبه انگور رو گرفت و سس کچاب ریخت سرش . شنگول و منگول به گرگه گفتند بی پدر داری چکار میکنی ؟ گرگه گفت : گرگ ناقصی هستم دست چلاقی دارم و عاشق گوشت تازه ام شرمنده ام . و بعد حبه انگور رو خورد و به شنگول و منگول گفت نوشابه ندارید آخه زانوی حبه سر گلوم مونده . شنگول و منگول گریه کردند و گفتند بدبخت شدیم . چند ساعتی گذشت وهوا تاریک شد و ننه بزی هم تو ترافیک پارک وی گیر کرده بود . گرگه از بیرون شروع کرد به گریه که من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و حالا جواب دکتر رو چی بدم . منگول به شنگول گفت اولا انگار پشیمون شده دوما الانم که حبه رو خورده و سیره و بیاییم نیمه پر فنجون رو ببینیم و گرگ هم اصلاح پذیره . شنگول شاکی شد و گفت گرگ جانی و خون آشام هیچ وقت اصلاح نمیشه . مگه با چشم خودت ندیدی که حبه رو با سس کچاب خورد؟ منگول گفت بالاخره باید با دیالوگ و گفتگو گرگه رو اصلاح کنیم تا بتونیم بریم نجات ننه بزی .وسط دعوای شنگول و منگول یهو یکی داد زد گفت ایول منگول . منگول به هدف زد